از آسمان آمدم، چون قطره‌اي از دل ابرهاي بارور حيات، بر زمين تف زده جهان باريدم و چون نو گلي شكفته از ميان گل پخته زمين، جوانه زده و ذره‌ذره، قد كشيدم، جان گرفتم، ريشه زدم و ايستادم! آمده بودم تا دنيا را به تصرف مهرباني خويش در آورم، اما جز بذر نفرت و بد دلي، تخمي نكاشتم!    

 آمده بودم تا زمين را شكوفه باران همدلي كنم، اما حاصل انديشه زردمان، جز آفت و قحطي بر مزرعه اعمالمان نبود!  

 آمده بودم تا گنبد دوار هستي را آبي تر از دريا، سقف آشيان پي پناهان كنم، اما سياهي ارابه‌هاي جدل‌هاي نا تمام، نفس را از مردمان بي ادعا گرفت!

آمده بودم تا از مخمل جنگل و زلالي درياها، بهشتي بسازم براي آسماني‌هاي نو رسيده در گهواره‌ها! اما روياي واپسين كودكانمان خلاصه شد در غربت تبلت‌ها و آي‌پدها و موبايل‌هاي بيگانه با عشق!  

آمده بودم تا رسم ايمان را از لابلاي سطرهاي تابيده بر دل غار حرا، ياد بگيرم اما تنها دل ديوارهاي خانه‌هامان مزين به نقش و نگارهاي آيه‌هاي فرقان گرديد!                                                                                                                                     آمده بودم تا لبخند و شادي، عضوي از صورت و مهر بي‌دريغ، اصل سيرتمان گردد؛ اما اشك و اندوه، مهمان صورتهامان و كينه و بد دلي، رسم سيرتمان گشت!  

از آسمان آمده بودم تا لايق آسمان باشم اما آنقدر بال‌هاي چيده شده‌ام ازگل و لاي مرداب گناه سنگين شدند كه حتي قعر زمين هم جايم نمي‌دهند!

اما بليت ماندنم هنوز باطل نشده...!

هنوز هم براي آسماني شدن فرصت دارم. مي‌خواهم خليل وار، در دشت برهوت تنهايي‌هايم، روح و روان و دل غفلت زده خويش را به قربانگاه بي‌خيالي برده و با تيغ توكل، شاهرگ نفس عصيان زده‌ام را زده، تا بال‌هاي شيشه‌اي وجودم، تا اوج حضور حضرتش، تن خاكي و جان پيمانم را تقديم آستان "توابش" نمايم و زندگي را از نو شروع كنم.